پایان بی آغاز

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عزیز من

عاشق تنها

عزیزمن رز

عزیز من
 
 

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی !


رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ...
تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی
تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری 
و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ...
افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من و حتی ساده مثل سادگی هایم !
من ماندم و یک عمر خاطره و حتی باور نکردم این بریدن را
کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم !
کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود 
کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ...
رفتی و گریه هایم را ندیدی و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ....
قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم
و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!!
که چرا تو از راه رسیدی و بانوی تک تک این ترانه ها شدی ؟!!
ترانه ها یی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی !


گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید !


ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود !
بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمت ترانه ها یی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
به حرمت بوسه هایمان ! نه !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی!

تقدیم به اونی که از صمیم قلبم دوسش دارم


قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
خدانگهدار ... خدانگهدار


شعر 2

    نظر
صدای دیدار

 

 

با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

میوه‌ها آواز می‌خواندند.

میوه‌ها‌ در آفتاب آواز می‌خواندند.

در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش به‌ها شنا می‌کرد.

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد.

بینش همشهریان، افسوس!

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.

 

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

- میوه از میدان خریدی هیچ؟

- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟

- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.

- امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت.

- به چه شد؟ آخر خوراک ظهر...

- ...

 

ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.


شعر 1

    نظر
پرهای زمزمه

 

 

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه‌ی چتر.

ناتمام است درخت.

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

 

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه‌ی برف

تشنه‌ی زمزمه‌ام.

مانده تا مرغ سر چینه‌ی اسفند صدا بردارد.

پس چه باید بکنم؟

من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال

تشنه‌ی زمزمه‌ام

 

بهتر آن است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه‌ی مرغی بکشم.


شعر

    نظر

غربت

 ماه بالای سر آبادی‌ست

اهل آبادی در خواب.

روی این مهتابی

خشت غربت را می‌بویم.

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار

به لب کوزه‌ی آب.

 

غوک‌ها می‌خوانند

مرغ حق هم گاهی.

 

کوه نزدیک من است:

پشت افراها، سنجدها

و بیابان پیدا نیست.

سنگ پیدا نیست.

گلچه‌ها پیدا نیست.

سایه‌هایی از دور

مثل تنهایی آب

مثل آواز خدا پیداست.

 

نیمه شب باید باشد.

دب اکبر آن است:

دو وجب بالاتر از بام.

آسمان آبی نیست

روز آبی بود.

 

یاد من باشد فردا

بروم باغ حسن، گوجه و قیسی بخرم

یاد من باشد فردا لب سلخ

طرحی از بزها بردارم

طرحی از جاروها

سایه‌هاشان در آب.

یاد من باشد

هرچه پروانه که می‌افتد در آب

زود از آب درآرم.

یاد من باشد کاری نکنم

که به قانون زمین بربخورد.

یاد من باشد فردا لب جوی

حوله‌ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.

 

ماه بالای سر تنهایی‌ست.